آرزوهاي يكدست
يک مرد بر خاک افتاد، يک مرد از پشت زينش
چون يادگاری به جا ماند بر خاک نقش جبينش
دستش به يک سو فتاده، پايش به يک سوی ديگر
شمشير را باز برداشت چشمش دوان سوی زينش
آن آرزوهای يکدست در چشمهايش شکستند
ويرانه ای ماند بر جا از کوه و از سرزمينش
کفتارهای گرسنه در پيش نعش نگاهش
لختی نشستند و ديدند خورجين و نان جوينش
با کولی باد آمد ابری سياه و عطشناک
باران يکريز باريد شد محو نقش جبينش
نظرات شما عزیزان: